نگار جونینگار جونی، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره
پيوند مامان و باباپيوند مامان و بابا، تا این لحظه: 17 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

نگار جونی مامان و بابا

آلرژی دخترم

نگار جون من سلام...تو این یکی دو هفته ای که گذشت بابایی جون همش امتحان داشت و میخوند. من و تو هم بیشتر خونه بودیم و با اینکه تعطیلات بود جایی نرفتیم.  اما خوب باز خوبیش این بود که باوجود تو دیگه حوصله من سر نرفت...تو با شیرینکاریات و خنده هات خستگی و بی حوصلگی رو از تن من و بابایی بیرون میبری... نگار جونی چند روزی بود که دونه های ریزی رو صورت و یکمی هم رو دست و پاهات پیدا شده بود و بدجوری میخاروندی دلم کباب میشد وقتی صورت نازتو اینطوری میدیدم ...همه میگفتن از گرماست اما چون هر روز داشت بیشتر میشد دیروز با بابایی بردیمت دکتر. خانوم دکتر گفت آلرژیه به یه چیزی حساسیت داری..اما خوب هنوز نفهمیدیم حساسیتت به چیه گل من.....
21 خرداد 1392

شیرین کاری های دخملی...

سلام نگار جونی....الان تو خواب ناز هستی و فرصت شد بیام و وبلاگتو بروز کنم... این روزا خیلی شیرین شدی و حرکتای جالبی یاد گرفتی...خیلی راحت غلت میزنی و به دور وبرت میچرخی... بعدش شدید پاهاتو رو زمین فشار میدی تا به جلو حرکت کنی اما چون هنوز قدرتشو نداری زودی خسته میشی و حوصلت سر میاد و دوباره به پشت برمیگردی...من و بابایی منتظریم ببینیم کی عسلمون جلو میره تا اون رو هم تو ستون اولین هات ثبت کنم... پاهاتو تو دستت میگیری وحتی انگشت پاتو میبری دهنت...تو این حالت خیلی خواستنی میشی عزیزم...یکی از عکساش رو صفحه قبل برات گذاشتم عسلم...                  &nb...
12 خرداد 1392

عکسایی از نگارجونی...

سلام نگار جونم...امشب میخوام یه تعداد از عکسای خوشگلت رو اینجا بذارم تا یادگاری بمونه... نوروز٩٢ باحضور نگارخانوم کنار سفره هفت سین... نگار روی تشک بازی...اما بیشتر از ٥ دقیقه اون زیر طاقت نمیاری... اینجام با خاله جون گل محمدی روت ریختیم آخه میگن برا اینه که تابستون گرمازده نشی عزیزدلم ...قربون خنده هات...   نگار درحالی که انگشت پاشو میخوره...مامانی فدات... نگار تو روروک...   و اینم یه عکس...   ...
10 خرداد 1392

بابایی جون روزت مبارک...

نگار جونم امروز اومدیم تا روز پدر رو به بابایی عزیز و مهربون تبریک بگیم...ایشالله همیشه سالم در کنار من و دختر گلش باشه...تا حالا من تنهایی این روز رو به عنوان روز مرد به بابایی تبریک میگفتم اما امسال با بودن تو میشه دوتا تبریک...هم روز مرد و هم روز پدر...پس از طرف هردومون روزت مبارک همسر مهربان و پدر دوست داشتنی...                       ...
5 خرداد 1392

شروع شش ماهگیت مبارک عسل مامان...

نگار مامان امروز بیست ونهم اردیبهشته و تو امروز پنج ماهت تموم شد و وارد ماه ششم زندگیت شدی...مبارک باشه عسل مامان و بابا... دو روز پیش یعنی بیست وهفتم اولین غذای کمکیت رو با لعاب برنج شروع کردم...وای که چه با لذت و اشتها میخوردی...اینم عکسش... نوش جونت جیگر مامان... و اینجام بعدش که حسابی تشنت شده بود و لیوان رو محکم گرفته بودی و ولش نمیکردی... ...
29 ارديبهشت 1392

اتاق نگارجونی...

                                                                                                              ...
24 ارديبهشت 1392

شروع غذای کمکی

سلام دختر گلم...نگار جونی الان شیرتو خوردی و راحت خوابیدی...بابا هم سرکاره...امروز چهار ماه و بیست وشش روزته و ایشالله چند روز دیگه پنج ماهت تموم میشه و میری تو شش ماه...چقدر زود میگذرن این روزای با تو بودن و منم هر لحظه که دارم به پایان مرخصیم نزدیک میشم نگرانیم بیشتر میشه...ایشالله هرچی خدا بخواد...چاره ای نیس دیگه... شیرینکاریات هم روز به روز داره بیشتر میشه. یه حرکتی که چند روزه یاد گرفتی اینه که به پشت که درازی با پاهات خودتو رو زمین هل میدی...من و بابایی لذت میبریم از این کارات...خدایا نگارجونی رو برامون سالم حفظش کن ایشالله... قراره یکی دو روز دیگه ببرمت پیش دکترت تا اگه صلاح بدونه غذای کمکیت رو شروع کنم...آخه الان دیگ...
24 ارديبهشت 1392