نگار جونینگار جونی، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره
پيوند مامان و باباپيوند مامان و بابا، تا این لحظه: 17 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

نگار جونی مامان و بابا

نگار ما يك سال و نيم شد...مباركه...هورااااااااا

سلام عسل مامان.سلام عشق مامان .....نميدوني اين روزا كه ميگذره هر روز داري شيرين تر و بازيگوش تر ميشي....روزي هزاربار خدا رو به خاطر داشتنت و سلامتيت شكر ميكنم...خدا ايشاله به همه اين نعمت شيرين و ستودني رو بده....آمين دختركم اول از همه منو ببخش بخاطر مشغله ي زياد نتونستم زودتر بيام و برات بنويسم...بهار رو پشت سر گذاشتيم و همچنان صبح ها كه من و بابايي سر كاريم شما پيش عمه جون ميري و تا ظهر اونجايي...دست اين عمه ي مهربون درد نكنه ...الان تقريبا هر كلمه اي رو ميخواي تكرار كني...اين كلمات رو جديدا ياد گرفتي و خيلي راحت ميگي: ماشين-دوست(يعني دوست دارم)-امير محمد-باباجي(يعني باباجون)-مامان جي(يعني مامان جون)-دايي-عمو-نگين(دخترعموت)-عزيز(يعني...
14 تير 1393

سال نو مبارك

بر چهره گل نسیم نوروز خوش است .......در صحن چمن روی دل‌افروز خوش است از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست......خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است پيشياپيش سال نو رو به همه ي دوستان تبريك ميگم. عسلكم اميدوارم سال 93 سالي سرشار از خوشي و شادي برا خونواده ي كوچيك سه نفري ما باشه...همسر مهربانم و نگار عزيزم عاشقتونم   راستي نگارم پانزده ماهگيت كه مصادف با آغاز فصل بهاره رو بهت تبريك ميگم ...خدايا شكرت به خاطر وجود اين جوجه طلايي...بوس بوس هزارتااااااا ...
27 اسفند 1392

چهارده ماهگيت مبارك عسلم...

عزيز دلم سلام ...چهارده ماه از زندگيت گذشت عزيزم...يه جورايي زود گذشت  اما خداروشكر چرا كه با بودنت زندگي من و بابايي شيرين تر از قبل شده...خيلي شر و شيطون شدي...الان ديگه كاملا راه ميري و دوس داري بدون اينكه دستت رو بگيريم به تنهايي راه بري هفته پيش كه مشهد بوديم  بيرون همش دوس داشتي تنهايي برا خودت راه بري تازه يه دوست هم پيدا كرده بودي و باهاش ميخنديدي...يه كار جالبم كه ياد گرفتي شمردن انگشتاته و پشت سر هم ميگي اك  دو  اك  دو.. ماماني قربونت بشه عزيزم.... تازه ياد گرفتي اخم ميكني اونم چه اخمايي...اين روزا فك كنم دندونات داره اذيت ميكنه چون بهانه گير شدي و اصلا غذا نميخوري و مامان  ناراحته...هنوز همون چهارتا ...
4 اسفند 1392

فرهنگ كلمات نگارجون...

عسل من الان دقيقا يك سال و يك ماه و هجده روزته...الان ديگه تقريبا معني خيلي حرفا رو ميفهمي و خيلي از كلمات رو ميخواي تكرار كني...يه تعداد از كلماتي كه ميگي به اين شرحه: تپ.........يعني توپ(اولين كلمه كه كامل گفتي) داد....يعني افتاد داغ.....يعني بخاري كه داغه اوووووغ........يعني دوغ دد.....ننننني ننننني........يعني ني ني الان ديگه كامل راه ميري و مخصوصا وقتي كفشات پاته لذت ميبري از راه رفتن...دندون دماغ دست وپاها و موهات رو كامل نشون ميدي...مسواكتو برميداري و دندوناتو مسواك ميزني... ...
16 بهمن 1392

اولین های نگارجونی...

نگارجونی. من و بابا تصمیم گرفتیم تو این ستون اولین های تورو ثبت کنیم تا ایشالله بزرگتر که شدی بخونیشون و با یادآوری دوران کودکیت ازش لذت ببری...دوست داریم اولین جیغ وگریه..........٢٩/٩/٩١ اولین مسافرت.............٣/١١/٩١ اولین تلاش برای بردن دستت جلو دهنت.............٢٠/١١/٩١ اولین بار که دستت رو به سمت عروسکات دراز کردی..........٧/١٢/٩١ اولین غلت زدن و برگشتن رو شکم...........٢٥/١/٩٢ اولین بار که با دستت پا تو گرفتی.............٢٠/٢/٩٢ اولین بار که انگشت شست پاتو بردی تو دهنت...............٩/٣/٩٢  اولین بار که به حالت چهار دست و پا شدی...............٤/٤/٩٢  اولین سینه خیز رفتن به جلو..................١٥...
16 بهمن 1392

تولد زنبوري نگار جونم...

اول از همه سيزده ماهگيت مبارك گل من ...نگارجونم چون امسال روز تولدت تو ايام  محرم و صفر بود ازطرفي بابايي هم درگير امتحاناتش بود به همين خاطر تولدت رو باتاخير يك ماهه جشن گرفتيم يعني 28 دي ماه مصادف باشب ميلاد حضرت پيامبر(ص)...بعد از مدتها خونواده ي من و بابايي كه همگي يه جورايي درگير بودن دور هم جمع شديم و شاد بوديم وتقريبا به همه خوش گذشت...تو هم كه حسابي خودتو لوس ميكردي و ميرقصيدي و فك كنم غير از آخرشب كه يكم خسته شده بودي بقيش بهت خوش گذشت...خدارو شكر مهمونام همه راضي بودن...و حالا ميرسيم به تولد زنبوري نگارجون و اينم چندتا از عكساش...  كارت دعوت نگارجوني تزيينات تولد و اما قسمت خوشمزه تولد...ميز شام....
15 بهمن 1392

نگــــــــــارم تولــــــــــدت مبــــــــــارك عزيزم

پارسال همين موقع بي صبرانه منتظر اومدنت بوديم و امسال خدا رو شكر ميكنيم كه فرشته ي كوچيك و نازي مثل شما در كنارمونه و اين لحظات زيبا رو سه نفري كنار هم هستيم...گل خوشبوي من زندگی من و بابايي كم كم داشت یکنواخت می شد كه خدا یکی از فرشته هاش را از آسمون کم کرد و اون رو به ما هدیه داد تا زندگی ما روز به روز قشنگ تر و شیرین تر بشه...خدايا شكرت...با همه وجود دوست داریم و روز تولدت رو كه يكي از بهترين روزاي زندگيمونه بهت تبريك ميگيم... ...
29 آذر 1392