نگار جونینگار جونی، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره
پيوند مامان و باباپيوند مامان و بابا، تا این لحظه: 17 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

نگار جونی مامان و بابا

هشت ماهگیت مبارک جوجه طلای ما...

نگار مامان سلام...شما امروز هشت ماهه شدی هورراااااااااااااااااااااااااااااا...من و بابایی ماهگرد تولدت رو به تو گل زندگیمون تبریک میگیم...                                    ماهگیت مبارک جوجه طلای ما... این روزا دیگه راحت چهار دست وپا میری و تمام خونه رو از آشپزخونه گرفته تا اتاق خوابها با کنجکاوی برا خودت دور میزنی...البته این دور زدنا بی صدمه هم نبوده. یک بار که دنبالم اومدی آشپزخونه دستت سر خورد و سرت به زمین خورد و گریه کردی عسلم و دل مامان کباب شد...براه...
29 مرداد 1392

هورااااااااا...رتبه 12 شدیم...

سلام دخملی مامان....بلاخره بعد از کلی تلاش و تبلیغات برا شما ناناسی خودم موفق به کسب رتبه تو جشنواره شدیم....با 596 تا رای رتبه 12 شدیم...خیلی خوشحالیم از اینکه تلاشمون برا جوجومون نتیجه بخش بود...به تو هم تبریک میگم عزیز دل من و بابایی...ایشالله در آینده همیشه شاهد برنده شدنت تو زندگی باشیم عسلم.آمین.         بازم تبریک و هوراااااااااااااااااااااااااااااا   ...
19 مرداد 1392

عکس جشنواره...

من نگارم...تو جشنواره نی نی وبلاگ شرکت کردم... امیدوارم با کمک شما دوستای گلم تو مسابقه برنده بشم... فقط با ارسال کد 320  بصورت پیامک به شماره 20008080200 از شمــــــــا ممنونم. ...
9 تير 1392

چهار دست و پا شدنت...

سلام نگاری جون...این روزا با چهار دست و پا شدنت خیلی خواستنی تر شدی.. تا هفته پیش فقط سینت رو از رو زمین بلند میکردی که این یکی از عکساشه... اما تو این هفته یاد گرفتی پاهاتو خم میکنی و به حالت چهار دست و پا میشی...تو همین حالت میخوای حرکت کنی اما به عقب میری یا به قول بابایی دنده عقب حرکت میکنی... اینجا اولین باریه که به حالت چهار دست و پا شدی عزیزم امروزم من آشپزخونه بودم که به حالت چهار دست و پا عقب عقب رفته بودی یه دفعه صدای گریت اومد که اومدم دیدم گیر کردی زیر گهوارت و کمک میخواستی...اینم عکسشه... خلاصه شیرینکاریات روز به روز داره بیشتر میشه عسلم و این نشون میده که داری بزرگ میشی...    &nb...
6 تير 1392

شش ماهگیت مبارک عسل مامان...

                شش ماهگیت مبارک دخملکم... سلام دختر گل من و بابا...دیگه بزرگ شدی و برا خودت خانومی شدی...امروز شش ماهه یا به عبارتی نیم ساله شدی... هوراااااااااااااااااااااااااااااااااا...مبارکههههههه...              امروز با مامان جون بردیمت بهداشت برا واکسن شش ماهگیت...من که بازم دلم نیومد نگاه کنم اما زودی اسباب بازیاتو بهت دادم تا کمتر گریه کنی عسلم...کنترل شش ماهگیت به این شرح بود:  وزن:  ٧٩٥٠              &nb...
29 خرداد 1392

آلرژی دخترم

نگار جون من سلام...تو این یکی دو هفته ای که گذشت بابایی جون همش امتحان داشت و میخوند. من و تو هم بیشتر خونه بودیم و با اینکه تعطیلات بود جایی نرفتیم.  اما خوب باز خوبیش این بود که باوجود تو دیگه حوصله من سر نرفت...تو با شیرینکاریات و خنده هات خستگی و بی حوصلگی رو از تن من و بابایی بیرون میبری... نگار جونی چند روزی بود که دونه های ریزی رو صورت و یکمی هم رو دست و پاهات پیدا شده بود و بدجوری میخاروندی دلم کباب میشد وقتی صورت نازتو اینطوری میدیدم ...همه میگفتن از گرماست اما چون هر روز داشت بیشتر میشد دیروز با بابایی بردیمت دکتر. خانوم دکتر گفت آلرژیه به یه چیزی حساسیت داری..اما خوب هنوز نفهمیدیم حساسیتت به چیه گل من.....
21 خرداد 1392

شیرین کاری های دخملی...

سلام نگار جونی....الان تو خواب ناز هستی و فرصت شد بیام و وبلاگتو بروز کنم... این روزا خیلی شیرین شدی و حرکتای جالبی یاد گرفتی...خیلی راحت غلت میزنی و به دور وبرت میچرخی... بعدش شدید پاهاتو رو زمین فشار میدی تا به جلو حرکت کنی اما چون هنوز قدرتشو نداری زودی خسته میشی و حوصلت سر میاد و دوباره به پشت برمیگردی...من و بابایی منتظریم ببینیم کی عسلمون جلو میره تا اون رو هم تو ستون اولین هات ثبت کنم... پاهاتو تو دستت میگیری وحتی انگشت پاتو میبری دهنت...تو این حالت خیلی خواستنی میشی عزیزم...یکی از عکساش رو صفحه قبل برات گذاشتم عسلم...                  &nb...
12 خرداد 1392