هشت ماهگیت مبارک جوجه طلای ما...
نگار مامان سلام...شما امروز هشت ماهه شدی هورراااااااااااااااااااااااااااااا...من و بابایی ماهگرد تولدت رو به تو گل زندگیمون تبریک میگیم...
ماهگیت مبارک جوجه طلای ما...
این روزا دیگه راحت چهار دست وپا میری و تمام خونه رو از آشپزخونه گرفته تا اتاق خوابها با کنجکاوی برا خودت دور میزنی...البته این دور زدنا بی صدمه هم نبوده. یک بار که دنبالم اومدی آشپزخونه دستت سر خورد و سرت به زمین خورد و گریه کردی عسلم و دل مامان کباب شد...براهمین الان دیگه وقتایی که آشپزخونه کار دارم و بابایی خونه نباشه شما رو تو روروک میذارم و سی دی با نی نی رو که خیلی دوس داری برات میذارم و نگاه میکنی...ناگفته نمونه که به تبلیغات بازرگانی تلویزیون هم علاقه عجیبی داری و هر جای خونه که باشی تا آهنگ پیامهای بازرگانی میاد به سمت تلویزیون برمیگردی...
راستی امروز همزمان با ماهگرد تولدت آتلیه برا شما نوبت گرفتیم و قراره با بابایی ببریمت...ایشالله که این عکسا به یاد این روزای شیرین با توبودن برامون به یادگار بمونه...
ضمنا من و بابایی چون نذر کرده بودیم شما رو تو اولین فرصت عقیقه کنیم روز یازدهم مرداد که ماه رمضان بود برات یه گوسفند عقیقه کردیم و به خونواده ی من و بابایی افطاری دادیم...
ایشالله که همیشه از هر بلایی در امان باشی گل من... آمین
کنترل هشت ماهگیت به این صورته عسلم : قد ٧٥ وزن ٨٦٠٠
اینجام یه چند تا از عکسای نانازت رو میذارم عزیز دلم...
نگار : واییییییییییی این میوه ها مال خودمه......(اینجا داشتیم برا جشنواره نی نی وبلاگ عکس میگرفتیم)
اینجا نگار خانوم ما هفت ماهشه...
نگار خوشحال از اینکه رفته زیر میز و دستش به قندون رسیده...اما به مامانش هم نگاه میکنه ببینه عکس العملش چیه...شیطونننننننننننننن
نگار وقتی با مامانش میاد آشپزخونه...
نگار خانوم اینجا هفت ماه و بیست روزشه...
روز عید فطر (١٩/٥/٩٢) که با دایی جون اینا رفتیم بیرن شهر...لب و لوچه نگار هم سوپیه...