اين روزاي نگارجوني...
سلام دختر قشنگم...دختر شيطون و شيرين من...ببخشيد كه غيبتم طولاني شده آخه خيلي درگير كار شدم كمتر فرصت ميشه برات بنويسم...اندر احوالات شما عرض كنم كه خانومي شدي برا خودت...حسابي شيرين زبوني ميكني و بعضي وقتا حرفاي بزرگتر از سنت ميزني...من و بابايي عاشقانه دوست داريم و خدا رو بخاطر وجود تو فرشته زميني هزاران بار شكر ميكنيم...
شب ميلاد پيامبر كه تاريخ 93/10/18 ميشد و فرداش جمعه هم بود برا شما تولد دوسالگيت رو جشن گرفتيم وطبق معمول مامان جون اينا و داييها ازسبزوار اومدن و فاميلاي بابا هم كه بودن...امسال تولدت رو تم كيتي گرفتم كه خودت عاشقشي و دوسش داشتي...خيلي خوب بود و با سال قبل خيلي فرق داشت چون كاملا فهميده شدي و كلي ذوق ميكردي و ميرقصيدي...خلاصه خيلي خوش گذشت...الان سركارم و عكساش همرام نيست ايشاله سرفرصت ميذارم گلم...
توماه بهمن هم چون پستونك خوردنت (به قول خودت ننو ) ديگه خيلي شديد شده بود خيلي نگران شده بودم با بابايي تصميم گرفتيم كم كم تركت بديم چون به قول دكتر برا دندونات ضرر داشت...پستونك آخريت كه با دندونات ي تيكه از سرشو جدا كرده بودي كامل سرش كنده شد و با بابايي فك كرديم الان بهترين وقته...اولش فك نميكرديم به اين راحتي كنار بياي اما خدا روشكر غير از چند شب اول كه بي تابي ميكردي خوب كنار اومدي...اون چند شب خيلي سخت بود نميخوابيدي و بهانه گيري ميكردي مجبور بودم رو پام بذارم و قصه بگم تا خوابت ببره...خونه عمه جون هم همينجوري بودي اما باز خودت توضيح ميدادي كه ننوم سرش كنده شده.قربون دخمليم بشم من خلاصه تو دوسال و دو ماهگيت ديگه با پستونك خداحافظي كردي
حالا ميرسيم به اسفند ماه 93 كه از دوسالگيت پروژه از جيش گرفتنت رو شروع كرده بودم اما اسفند ديگه جدي تر شد آخه تصميم داشتم تو عيد كه خودم پيشتم كامل از پوشك بگيرمت...خدا رو شكر زود ياد گرفتي و فقط در حد يكي دوبار خودتو خيس كردي البته تو عيد هم فقط شبا پوشك شدي تا اينكه از فروردين امسال ديگه شبام پوشكت نكردم و ميبردمت دستشويي...تو اين شبا هم فقط يه بار جيش كردي تو رختخوابت و ازون به بعد ديگه كامل ياد گرفتي...بلاخره نگار ما تو دو سال و سه ماهگيش با پوشك خداحافظي كرد...كف دست هوراااااااااااااا به افتخارش
امسال لحظه سال تحويل اولين سالي بود كه خونه خودمون بوديم و سه نفري كنار سفره هفت سين سال نو رو جشن گرفتيم...لحظه خيلي قشنگي بود...تو عيد هم با دايي اينا رفتيم تهران چون از طرف اداره ي بابايي هتل داده بودن...خيلي خوب بود و شما با كارن جون حسابي بازيگوشي ميكردين...اما به دوتاييتون خوش گذشت و خدا روشكر زياد اذيت نكرين...
از اين ور عيد هم چند روزي تو هفته آيناز يا به قول شما آينازي جون مياد خونه عمه جون و باهم خوب بازي ميكنين...منم خوشحالم كه تنها نيستي و يه هم بازي پيدا كردي...دختركم مواظب خودت باش باز ميام و برات مينويسم فقط ببخشيد كه نتونستم عكسات رو تو اين پست بذارم...
دوست دارم عشقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم و ميبوسمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت